لوح، سپید بود.
میخواست بیازماید کوچ را، اشتیاق را،
ابتلا را، صید را و تسلیم را
سطرهایش مشتاق واژه بود
…. و واژه ها آمدند.
آرام و سبکبار….
حالا لوح، رد پای طپش دارد .
آن هم با طعم عطش
و من، می نویسم تا روزی که خدا
نقطه آخرین جمله را بر لوح بنشاند
روی هم رفته دلم جلد نگاهت شده است
از آن بالا بلندی باز چشمک می زند چشمت
من از آوندها هم التماس آب خواهم کرد