لوح، سپید بود.
میخواست بیازماید کوچ را، اشتیاق را،
ابتلا را، صید را و تسلیم را
سطرهایش مشتاق واژه بود
…. و واژه ها آمدند.
آرام و سبکبار….
حالا لوح، رد پای طپش دارد .
آن هم با طعم عطش
و من، می نویسم تا روزی که خدا
نقطه آخرین جمله را بر لوح بنشاند
تا به آب نزنم
نجاتم نمی دهی
و اشک های من
برای غرق شدن در تست
و دردناک آنکه
چشم هایم نمی بارد
۱۸/۲/۱۳۸۸
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه
نام *
ایمیل *
وبسایت
Currently you have JavaScript disabled. In order to post comments, please make sure JavaScript and Cookies are enabled, and reload the page. Click here for instructions on how to enable JavaScript in your browser.
اندیشه خود را به یادگار بگذارید